کُرد هستم، نفس کوه مرا می‌خواند

توضیحات

.

دانلود دکلمه از محبوبه سعادتمند – تلفیق کردی و فارسی

.

دکتر محمود اکرامی فر – اسفراین

کُرد هستم، نفس کوه مرا می‌خواند

دشت، این وسعت انبوه مرا می‌خواند

باید از همهمه‌ آهن و سیمان بروم

باید از این همه انسان شتابان بروم

باید از خویش برون آیم و کاریز شوم

جریان یابم، از رفتن لبریز شوم

بال‌های یله در باد، مرا می‌خوانند

نی و “لی‌لانه” به فریاد مرا می‌خوانند

دشت‌ها منتظر آمدن بارانند

بادها بی‌سر گیسومان سرگردانند

خسته شد روح غزل‌خیز درختان بی‌ من

سنگ شد چشمه در آغوش بیابان بی ‌من

بید مجنون شده در بی‌منی و پیر شده‌ست

یاس از پنجره تا کوچه سرازیر شده‌ست

رمه‌هایم یله در باد، یله در باران

آفت افتاده به انبوهی گندم‌زاران

باید از همهمه‌ آهن و سیمان بروم

باید از این همه انسان شتابان بروم

من نه آنم که به این همهمه‌ها دل بندم

گریه‌ام گم شده، ناچار چنین می‌خندم

اهل ایلم، پدر و مادر من اکرادند

پشت در پشت غزل‌ پیشه و عاشق‌‌زادند

پدرم مُرد، زمین یکسره سرگردان شد

عقل بعد از پدرم چرخ زد و نادان شد

بعد مرگ پدرم از همه تیپا خوردم

ماه مرداد، در آغوش تو سرما خوردم

پدرم از سفر موی دراز آمده بود

رفته بود از خود صد مرتبه، باز آمده بود

پدرم بود که می‌گفت زمستان سرد است

هر که در مرحله‌ عشق ببازد، مرد است

گرچه در کوه صدای پدرم گم شده است

دشت مرده، رد پای پدرم گم شده است

گرچه بعد از پدرم عشق فراموش شده است

آتش غیرتمان یخ زده، خاموش شده است

دشت در دشت سکوت است و غزل‌خوانی نیست

باد زندانیست، گیسوی پریشانی نیست

سفره‌های پدری از نمک و نان خالی‌ست

آسمان از وزش سبز درختان خالی‌ست

مادیان از نفس افتاده در این سنگستان

گل نمی‌روید، آغوش بیابان خالی‌ست

ابر آبستن هیچ است که می‌بارد هیچ

ناودان از نفس روشن باران خالی‌ست

از”خجه لوره”(1) و”سردار عوض”(2) نامی ماند

کوه از نی‌لبک و هی‌هی چوپان خالی‌ست

می‌روم از نفس هرزه این شهر شلوغ

ایل از وسوسه‌ شهوت و شیطان خالی‌ست

ایل خالی شده از گله و گندم، اما

شهر از عشق، از آیینه ز انسان خالی‌ست

مردم شهر که می‌خواهمتان چون جانم

با شما هستم و می‌خندم و می‌خندانم

قصه چشم شما خواب مرا شیرین کرد

در شب چشم شما ماه شدم، تابانم

با شما می‌شکفم، می‌رسم و می‌افتم

پرم از بودن و افتادن، سیبستانم

با شما پنجره‌ای از خود تا خورشیدم

بی ‌شما در خطر و خاطره سرگردانم

آستینی تهی از دستم و در باد رها

ساکن سایه، سرازیرتر از بارانم

این همه نور، صدا، همهمه، زنجیر شماست

خر دجال، همین شهر نفس‌گیر شدم

ای شمایی که خدای همه‌تان پول شده است

فعل‌هاتان همه مستقبل و مجهول شده است

ای شمایی که دل و جان شما مصنوعی است

رنگ رخساره و چشمان شما مصنوعی است

دلتان کهنه کلوخی است، نه، سنگی سرد است

سبزی برگ درختان شما مصنوعی است

ماه در کوچه بن‌بست شما سرگردان

روشنایی خیابان شما مصنوعی است

خنده‌ ظاهرتان گریه پنهان من است

مردمی که گل و گلدان شما مصنوعی است

پای تا سر شده‌ام گریه و می‌گویم فاش

آب و نان و لب و دندان شما مصنوعی است

مردم شهر که می‌خواهمتان چون جانم

با شما هستم و می‌خندم و می‌خندانم

سفر از شهر شمایان سفری جانکاه است

جادوی “مادر فولادزره” در راه است

می‌روم حرف دل گمشده من این است

شهر در عین قشنگی دملی چرکین است

کُرد هستم، نفس کوه مرا می‌خواند

دشت، این وسعت انبوه مرا می‌خواند

باید از همهمه‌ آهن و سیمان بروم

باید از این همه انسان شتابان بروم

باید از خویش برون آیم و کاریز شوم

جریان یابم، از رفتن لبریز شوم

 

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *